بسیاری کتاب «روح پراگ» ایوان کلیما را خوانده اند. با خوانش من، روح پراگ در مبارزه با استبداد کمونیستی و آزادیخواهی بازنمایی میشود. اما روح بوشهر چیست؟
بوشهر شبهجزیرهای در کرانه خلیج فارس است که تاریخی بس دراز را با خود میکشد و نامش در اکثر سفرنامهها آورده شده است. شهری که کنسولگری انگلستان در آن قرار داشت؛ کشتیها در آن پهلو میگرفتند، و مسافران بسیاری از آنجا وارد خارک ایران میشدند. بسیاری معماران علاقه دارند که بندر بوشهر را معماری بافت قدیم آن بشناسند. شهرسازان از بافت ارگانیک بوشهر و خیابان و میدان شش بهمنی که در زمان رضاشاه فقید از میان آن گذشت سخن به میان میآورند و با بیرحمی و سوگیری علیه آن مینویسند. اقتصاددانان از تجارت و گمرگ آن میگویند. اما من، که این فرصت را داشتم که اندکی در بوشهر کار کنم، روح بوشهر را در دو چیز یافتم: خیامخوانی و کشتی رافائل. این دو ـ که در ادامه شرح بیشتری خواهم داد ـ دو روی یک سکه هستند که به نظر من، میتواند سمبلی از روح شهرهای ایرانی آیندهمان نیز باشند. دوست دارم خیال کنم که بوشهر آیندهای است نه در حال، که در گذشته!
خیام، شاعر نیشابوری، به دلیل مضامین زمینی و غیرماورایی اشعارش، شاعر و دانشمندی دوستداشتنی برای تمام ایراندوستان و خردمندان بوده و چون در نیشابور زیست میکرده، ایرانی بودنش در حافظهی مردمان این پهنه وسیع فرهنگی، وزن بیشتری دارد. خیامخوانی بوشهری، با رقص بندری خاص ماهیگیران و ناخداهای بوشهری و دستزدنهای مهیج و انرژیآورش، یکی از جلوههای مهم فرهنگ شهر بوشهر است. مادیگرایی نهفته در خیامخوانی و شیوهی بومی اجرای آن حس و حالی ایرانی و بومی و در عین حال مخالف ایدهآلیسم فلسفی دارد.
ماجرای کشتی رافائل بسیار شنیدنی است. چند سال آخر سلطنت محمدرضاشاه، قرار بود که ملکه بریتانیا با کشتی سلطنتی خود از طریق بوشهر به ایران سفر کند، که با آشوبهای انقلابی این سفر رخ نداد. در آن روزگار، بحران مالی در ایتالیا حاکم بود و محمدرضاشاه، با هوشمندی، با تخفیف بسیار دو کشتی از ایتالیا خرید: رافائل و میکلانژ. کشتی رافائل بزرگتر از کشتی سلطنتی بریتانیا بود، و قرار شد که در بوشهر پهلو بگیرد. کشتیای سفید چون مروارید، با استخر بر روی عرشه آن، با چندین آسانسور وخدمه ایتالیایی خوشپوش و ظروف گرانبها. رافائل در بوشهر ماند و احتمالاً به دلایلی که مرتبط با دریانوردی است هرگز نتوانست بوشهر را ترک کند. اینگونه، گویی این مروارید زیبا و درخشان، به قسمتی از خاک بندر بوشهر، در نوک شبه جزیره و کنار بافت تاریخی تبدیل شد. تبدیل به کِلاب یا باشگاهی شد که اعضایش کارت داشتند، و به کشتی میرفتند، به قول بوشهریها در آن فضای «لچری» (لاکچری) «دانستیک» میکردند، و شاد بودند و دمی به شادمانی میگذراندند. بسیاری از اهالی بوشهر، با دنیای مدرن از طریق مواجههشان با رافائل آشنا شدند. متاسفانه سرنوشت این کشتی، به جنگ ایران و عراق گره خورد و اکنون زیر آبهای خلیج فارس است.
دریافت من از بوشهر چنین بود، که گویا روح بوشهر، همین دو روی یک سکه است: شهری انسانی، شاد، غیرماورائی و ایرانی؛ و شهری که به روی جهان مدرن گشوده است و ترقی و زیبایی و تازگی میخواهد. اولی در خیامخوانی متجلی شده است و دومی در آنچه با رافائل بر بوشهر گذشت. ترکیبی از ایرانیت (تاریخ بوشهر و اثر خیام)، بومی بودن (خیامخوانی و ماهیگیری و سایر جلوههای فرهنگی بوشهر)، مدرنیته (میل به نو شدن، تازگی، و تجلیل از یاد کشتی فاخر رافائل)، و جهانی بودن (وجود تجارت و کشتیهای بزرگ در مقیاس آبهای بینالمللی).
برای من شهرهای ایران، هر جای آن باشند، باید روح بوشهر را پیدا کنند: ایرانی باشند، حس بومی خودشان را بدهند، نوگرا باشند، و در عین حال در اقتصاد و فرهنگ جهانی نقش خودشان را داشته باشند. شهرهای آیندهی ایران، برای من چنین هستند.