چرا برخی از چپها و ایدئولوگها با «مدرنیته» ستیز دارند؟ چه چیزی در پس انگیزههایشان است؟ با این نقد، به کدام جهت و به نفع چه وضعیتی حرکت میکنند؟ چرا گاهی در تاریخ مردمانی را میبینیم که روزگاری انقلابی تجددخواهانه کردند، و چند دهه بعد علیه تجدد و متجدد شدن قیام نمودند؛ قیامی که چپهایی مانند فوکو را به وجد آورده بود؟
من پنداشت و پاسخ روشنی برای تمام این پرسشهاندارم. اما، با دانش اندکی که اندوختهام، دریافتهام که بخشی از پاسخ به این پرسشها، در شناختِ غیرتاریخی و فهمِ غیر دیالکتیکی (به معنای هگلی) از مدرنیته ریشه دارد.
به گمانم، نقدهای چپ بر مدرنیته دارای جهتگیریهای متنوعی هستند که اصلیترین آنها عبارتند از:
- نقدِ بیگانهسازی؛
- نقدِ عقلانیت ابزاری و صنعتِ فرهنگ: به اینکه عقلِ روشمندِ مدرن میتواند به ابزاری برای سلطه و مصرفگرایی تبدیل شود؛
- نقدِ استعمار/پسااستعماری: در این معنا که مدرنیتهی اروپایی اغلب با استعمار و خشونت همراه بوده، پس «مدرنیته» برای مردم کشورهای مستعمره تجربهای رهاییآور نبود؛
- نقد برخی فمینیستها؛
- نقدِ محیطزیستگرایان: در این معنا که ویرانیِ زیستمحیطی را با رشد بیحد و مرز تکنولوژی و سرمایهداری مرتبط میدانند.
مشکلِ اصلی برخی چپها با شکلی از مدرنیته است که توسط جریان سرمایهداری اداره میشود و تبعات غیرسازندهای دارد؛ مانند استثمار، تشدید نابرابری، تسلط فرهنگی، تخریب محیط، و مانند آن.
باید تفاوتی قائل شویم بین مدرنیته بهمثابه یک ایده، و مدرنیته به عنوان ساختارِ تاریخی:
- بهعنوان ایده، ذهنیت مدرنیستی بر محوریت خرد انسانی، عقلانیت و پیشرفت علمی، و حل مسائل از این طرق استوار است. از این زاویهی تا حدی آرمانی، انسان مدرنیست وقتی درمییابد که تکنولوژی یا صنعت باعث تخریب محیطزیست میشود، دنبال راهحل علمی، تکنولوژیک و اجتماعی برای مهار و اصلاح روندها میگردد. این جنبهی خوداصلاحگر درون ایدهی مدرنیته است.
- بهعنوان ساختار تاریخی سرمایهداری صنعتی است که معضل خود را نشان میدهد؛ گویی عقلانیت مدرن، ضد خود را در درون خودش پرورانده باشد؛ و این همان چیزی است که مارشال برمن قصد بیان آن را در کتاب «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود» داشت؛ و خوانندگان را به بازگشت به ریشههای مدرنیته دعوت میکرد. مدرنیتهای که امروزه در عمل پیاده شده، نوعی عقلانیت ابزاری است که در خدمت انباشت بیپایان و سودآوری سرمایه است. این منطق اقتصادی اغلب به بهای تخریب محیطزیست تمام میشود، چون کاهش سرعت تولید یا محدودیت رشد، با منطق سرمایه ناسازگاریهایی دارد.
اینچنین، در دریافت من، ایدهای که عقلانیت انسانمحور را مرکز قرار داده، و به دنبال حل مسائل جهان ـ در تمامی ابعاد حیات مانند رابطه انسان با طبیعت، برقراری حدی از رفاه، آسایش و امنیت همگانی، و غیره ـ است، مفهوم اصیل مدرنیته است، که در مقابل منطق صرفاً سودجویانهی اقتصادی است، و حدی از تحدید سوء عملکرد بازار آزاد را میپذیرد. به این معنا، مدرنیته دو بُعد دارد: عقلانیت ابزاری و عقلانیت انتقادی؛ و این دو باید با هم پیش بروند. پس میتوان گفت گروههایی که با جنگیدن با ایدهی مدرنیته، قصد نبرد با سرمایهداری را دارند، هم عقلانیت انتقادی را نشانه گرفتهاند، و هم عقلانیت ابزاری را. بدین ترتیب، عامدانه یا غیرعامدانه، ایشان با عقلانیتِ انسانمحور و سکولار در ستیز اند.
آیا خیالبافان و آرمانگرایان ـ چه آنها که خواهان تحقق وضعیتِ ایدهآلی در آینده هستند و چه جماعتهایی که رویای بازگشت به وضعیتِ پندارینِ ایدهآل در گذشته را دارند ـ پاهایشان روی زمین است یا آنکه در عوالم ماورائی سیر میکنند؟
آیا ایدهی مدرنیته به مثابه یک مفهوم برساخته از دو شق توأمان عقلانیت ابزاری و عقلانیتِ انتقادی، با ایدهی سوسیال لیبرالیسم هماهنگ نیست که میپذیرد دولت نقشی حقوقاً محدود شده ـ آن هم در چارچوب خواست مردمانِ آگاه که به شکل قانون متجلی میشود ـ در کاهش نابرابریها و تأمین خدمات عمومی (رفاه، آموزش، بهداشت و…) داشته باشد؛ در حالی که حفاظت از آزادیهای فردی، حقوق مدنی و بازارِ غیرانحصاری را در دستور کار دارد؟