ایرانی زیستن در سوئیس

دیباچه

اکنون که شروع به نوشتن این مجموع یادداشت‌ها کرده ام، در بالکن خانه‌ی اجاره‌ای ام، تقریباً در مرکز شهر بازل  نشسته‌ام. سپتامبر 2023 است؛ شهریور زیبای خودمان. آنچه که می‌نویسم را ادیت نخواهم کرد. وقتش را ندارم. صدای پدال‌زدن مداوم دوچرخه‌ها به گوش می‌رسد. پدر و مادرها بچه‌هایشان را به مهدکودک می‌برند. هر از گاهی اتومبیلی بی‌صدا رد می‌شود. همسایه‌ای مشغول تمیز کردن باغچه و حیاطش است. و گاهی نیز صدای خفه‌ی ترمز قطار از ایستگاه مرکزی را می‌شوم. هوا بسیار تمیز است. بوی انواع گل‌ها و درختان به مشامم می‌رسد و قارقار کلاغی نیز مرا یاد قارقار کلاغ‌های بی‌شمار زنجان می‌اندازد. سنجابی در حیاط این‌ور و آن‌طرف می‌دود و هیچ خبری از گربه‌های خیابانی، مانند آنچه در تهران است، نیست.

من اینجا به قصد تحصیل آمده ام. توانستم بورس دولتی برای حوزه‌ی «مطالعات شهری  تاریخ شهر» را بگیرم تا بدون دغدغه یکسالی را اینجا در دپارتمان تاریخ دانشکده فلسفه و تاریخ دانشگاه قدیمی بازل سر کنم. همان دانشکده‌ای که نیچه چندین سال در آنجا تدریس می‌کرد. زبان آلمانی نمی‌دانم و با همه تنها به انگلیسی صحبت می‌کنم.

به عنوان یک مسافر یا مهاجر ایرانی، که همیشه سعی داشته‌ام واقع‌بین باشم، چیزهایی را در هفته اول حضورم دیدم و تجربه کردم که فکر کردم که باید آنها را بنویسم. بسیاری از جوانان غرب‌دوست ایران تصوراتی رویایی از اروپا دارند. برخی که گرایشات رادیکال ضد غرب دارند نیز، اروپا را چونان سرزمین جهنمی گناهکاران می‌پندارند. من شاید در میانه‌ی این طیف هستم.

البته آنچه که از واقعیت در ذهن من بازنمایی می‌شود و تبدیل به «حقیقتِ برای من» می‌شود، تنها یکی از منظرها است. این تلاشی است برای نزدیک شدن به حقیقت. اینجا و آنجا احساساتم را بازگو خواهم کرد.

دوچرخه

با اینکه شهر مقصدم در سوئیس، شهر زیبای بازل بود، در زوریخ و در فرودگاه وسیع آن پای بر زمین سبز سوئیس گذاشتم. قصدم دیدار تنی چند از اقوام مقیم بود، و یادگیری برخی نکات مرتبط با زندگی در اینجا. پروازم از فرودگاه امام خمینی در بیابان‌های جنوب تهران شروع شد، به دبی رفتم، و بعد رهسپار زوریخ شدم. غذاهای بی‌مزه و بدمزه‌ی هماپیمایی امارات را  به زور خوردم، شکلات‌های خوشمزه‌اش را بلعیدم، و به زوریخ رسیدم.

قوم و خویش ما، در روز اول اقامتم، دوم سپتامبر 2023، مرا به دوچرخه‌سواری 24 کیلومتری دور دریاچه‌ی Greifensee برد. کنار این دریاچه، مسیری اختصاصی برای دوچرخه، پیاده‌روی و دویدن دارد. و این جدای از مسیر آسفالت دیگری است که با شعاعی بیشتر دور دریاچه کشیده شده است و در اصل، مجاور مسیر اتومبیل‌رو است. منی که در تهران ساکن بوده ام و به دلیل شیب تند شمالی‌-جنوبی تهران، ترافیک سنگین، رانندگی‌ خطرناک و خارج از قانون، نبود خطوط و قوانین مرتبط با دوچرخه، هوای آلوده، والبته، موتورسوارهای عصبی و قانون‌گریزش، عادت به پدال زدن نداشتم، به سختی و در نزدیک به یک ساعت و نیم دور دریاچه را زدم. در طول مسیر، پیرمردها و پیرزن‌هایی می‌دیدم که به‌سرعت در سربالایی‌ها از کنارم می‌گذشتند بی‌آنکه خم به ابرو آورند: قهرمان‌های بی‌ادعای دوچرخه‌سواری! عده‌ای اسیکت‌سواری‌کنان ورزش می‌کردند و عده‌ای هم می‌دویدند. اینکه جوان‌ترها راحت پدال می‌زدند برایم عجیب نبود. اما اینکه پیرمردها و پیرزن‌ها، با کلاه ایمنی بر سر، چنین به سرعت می‌روند تعجب کردم. خصوصاً آنکه اکثر آنها لاغر هستند، و اضافه وزن ندارند. آنها این توان را از کجا آورده اند؟ این عضلات و این ماهیچه‌های قوی حاصل چیست؟

دورچه‌سواری از ویژگی‌های زندگی سوئیسی‌ها و شاید تمام اروپایی‌ها است. آنها همه جا با دوچرخه می‌روند. انواع و اقسام دوچرخه را برای انواع و اقسام اهداف در اختیار دارند. دوچرخه وسیله‌ی حمل و نقل جدی اینجا ست. تجهیزات‌فروشیدوچرخه‌ها تماشایی است. قوانین راهنمایی و رانندگی مخصوص، خطوط ویژه، تابلو‌ها،  چراغ‌ها، و حتا پمپ‌های باد مجانی در پمپ‌بنزین‌ها برای باد زدن لاستیک‌ها.

همسایه‌ی آن طرف خیابانم در بازل، هر عصر بعد از آمدن از محل کار، به جای آنکه سریعاً به خانه برود و پیش فرزند خردسال و همسرش وقت بگذراند، اول لباس مخصوص دوچرخه به تن می‌کند، بعد دوچرخهاش را برمی‌دارند و می‌رود حدود یک ساعتی ورزش می‌کند. وقتی در ایران بود، در ماه رمضان سال 1386، برای یکسال از خانه‌مان در حوالی خیابان مرزداران تا محل کارم در میدان آرژانتین را دوچرخه‌سواری کردم. واقعاً طاقت‌فرسا و خطرناک بود. آیا در شهری که شیبی چنین تند دارند، دوچرخه‌سواری ممکن است؟  تهران بازل نیست که اختلاف ارتفاعش اندک باشد. تهران اصفهان نیست. تمام مسیر تا میدان آرژانتین، سربالایی بود، و تمام مسیر برگشت سرازیری. قطعا اگر زمستان بود، در مسیر برگشت که نیازی به پدال زدن نبود، چون بدنم گرم نمی‌شد سرما می‌خوردم. امان از شیب؛ از شیب زمین، از شیب بی‌قانونی، از شیب امکانات.

برای این گروه از شهروندان سوئیسی، ورزش تنها یک ارزش نیست، بخشی از زندگی است. پدال زدن، شیوه‌ی ارزان‌قیمتی است برای جابجایی درون شهر. شیوه‌ای که در آن سالم می‌مانند، هزینه‌های حمل و نقل را کاهش می‌دهند، و از بیماری دور می‌شوند.

جین جیکوبز، در کتاب «مرگ و زندگی شهرهای بزرگ امریکایی» در مورد نیویورک نوشته است: اگر در مورد عرض پیاده‌روها خسّت به خرج داده شود، طناب بازی اولین بازی است که قربانی خواهد شد؛ اسکیت سواری، سه‌چرخه و دوچرخه سواری قربانی‌های بعدی‌اند. جیکوبز دهه‌ها قبل می‌زیست. امروز می‌توان این‌گونه مساله را مطرح کرد: اولویت چیست؟ عرض بیشتر معابر را به اولویت بالاتر اختصاص دهید. اینکه ما در شهرهایمان، چه مقدار عرض معابر را به پیاده، به دوچرخه، و به اتومبیل اختصاص می‌دهیم، نشان می‌دهد که چه گروهی از استفاده‌کنندگان شهری را ارجح می‌دانیم.

 

فرودگاه‌ها

فرودگاه زوریخ، که به زیبایی با بتن اکسپوز ساخته شده است، تفاوت چشمگیری با فرودگاه دبی داشت. نسبت به آن ساده، بی‌آلایش، اما حقیقتاً مدرن بود. بزک‌شده، عظیم و بی‌سروتَه نبود. تفاوت اصلی با جعلی!

 

به وقت ناهار!

شهر بازل از صبح ساعت 7 شلوغ است. همه مشغول رفتن به سر کار یا به ایستگاه قطار هستند. از ساعت 9 تا 12 کمتر آدمی در شهر دیده می‌شود. بیشتر افراد مسن و بازنشته و گردشگران هستند که در شهر دیده می‌شوند. آدم احساس می‌کند که این شهر جمعیتی ندارد. اما ساعت که 12 می شود، یکباره شهر شلوغ می‌شود. آدم از خود می‌پرسد که این همه آدم صبح کجا بودند؟ از هر طرف، از محل کار سرازیر می‌شوند به سمت رستوران‌ها. اکثراً ناهار را بیرون می‌خورند. غذا برایشان گران نیست. دوباره ساعت 13 شهر خلوت می‌شود.

 

جشن‌گرفتن که مناسبت نمی‌خواهد!

هفتم سپتامبر 2023، از خیابانی در بازل عبور می‌کردم که متوجه آذین‌بندی خیابان شدم. عده‌ای مشغول کار و تلاش بودند تا پارچه‌های رنگی و کیوسک‌های چوبی و نیم‌کت‌های چوبی و فلزی و صندلی و میز و استیج در خیابان مستقر کنند. خیابان را بسته بودند. از کسی که به نظرم مدیر کارگران آمد پرسیدم چه خبر است؟ گفت که جشنی است برای سه شب، از ساعت 6. گفتم که جشن به چه مناسبت؟ با تعجب گفت: «جشن‌گرفتن که مناسبت نمی‌خواهد!»

حرف این فرد چونان پتکی بود در مغزم. «جشن گرفتن دلیل نمی‌خواهد.» چرا من عادت کرده‌ام که برای آذین بندی شهر دنبال دلیل و علت بگردم؟  قطعا یک جای کار می‌لنگید. فرض من این بود که برای شاد بودن، مانند غمگین بودن، نیازمند دلیل هستیم. اما مردم سوئیس بر این باور اند که شاد بودن نیازمند دلیل نیست. شاد بودن حق است. و دولت محلی در همکاری با نهادهای برگزارکننده‌ی شهر، خود را موظف بر این می‌داند که مردمانش را شاد کند.

مردم سوئیس بسیار تلاش می‌کنند. از صبح حدود ساعات پنج و شش صبح بیدار می‌شوند،  هشت تا نُه سر کار می‌روند، دوازده تا یک ناهاری مختصر می‌خورند؛ که عمدتاً شامل رستوران رفتن در همان نزدیکی محل کارشان، یا قرار ملاقاتی به وقت ناهار است. و تا ساعت پنج شش عصر دوباره کار می‌کنند. بسیار وقت‌شناس هستند و با برنامه. چنین مردمی، که تمام روز را در تکاپو هستند، نیازمند شادی اند. جامعه‌شناسان آن را بازتولید نیروی کار می‌نامند. این بخشی از نظام اجتماعی کار است. مسئولان شهر بازل، از هوای خوب ماه سپتامبر بهره می‌برند تا به نحوی به بازتولید نیروی تولیدکنندگان کمک کنند تا برای کار فردا انرژی ذهنی بیشتری داشته باشند. آنها سخت تلاش می‌کنند تا شهروندان‌شان را خشنود نگه دارند.

شب اول نتوانستم به دیدن این خیابان بروم، چرا که با یک ایرانی ساکن فرایبورگ قرار داشتم تا مرا برای شناخت بیشتر فرهنگ و آداب سوئیسی آشناتر کند. روز هشتم سپتامبر خود را به آن خیابان رساندم. عمده کیوسک‌ها به فروش اغذیه خیابانی اختصاص داده شده بودند. برخی وسایلی برای سرگرمی کودکان مهیا کرده بودند، و سه استیج برای هنرمندان موسیقی‌دان جوانی اختصاص داده شده بود که بتوانند برای لحظاتی مردم را شاد کنند و یا به رقص درآورند. دقت هم شده بود که این سه استیج به سه سبک متفاوتِ موسیقی اختصاص داده شود. برای هر سلیقه‌ای و برای هر سنی، دکه‌ای یافت می‌شد. بسیاری چیزی برای خوردن یا نوشیدن گرفته بودند و بر نیمکت‌هایی که در گوشه‌ و کنار تعبیه شده بود، و برخی‌شان نیز دارای میز بودند، مشغول خوردن غذایی مختصر بودند. کودکان نیز بادکنک به دست می‌گشتند و خرس پشمالویی که آن وسط برای خودش راه می‌رفتند و به آلمانی با بچه‌ها خوش و بش می‌کرد، خود را سرگرم می‌کردند. یک نفر هم آن وسط به من نقشه مراسم در آن خیابان را که در هر کجا چه دکه‌ای و برای چه منظوری مستقر است به من داد. یک پلان تر و تمیز. تمام کارها و رویدادها دقیقا برنامه‌ریزی شده بود. مثل خود چیدن وسایل، که همگی از صبح هفتم سپتامبر شروع شد و تا ساعت 6 که ساعت شروع برنامه بود، به اتمام رسیده بود.

اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که محتوای این برنامه، نه چیز عجیبی بود، نه چیز دندان‌گیری. حتا موسیقی آن نیز کیفیتی آنچنانی نداشت که پسندم باشد. طوری که از این محور نه چندان بلند که مملو از آدم بود، خسته شدم و به کتابفروشی خلوتی پناه بودم. (گویا کتابفروشی های همه جای دنیا خلوت است). اما برنامه‌ریزی و دقت در ریزترین نکات، از جمله وجود افرادی که لباس مخصوص به تن کرده بودند تاپاسخگوی نیازهای مردم باشند شگفت‌آور بود.

من دریافتم که دولت محلی بازل، خود را موظف به شاد کردن مردم و تامین فراغت مردم می‌داند و برای آن از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کند. این فرصتی است هم برای مردمی که مصرف کنندگان این جشن هستند، هم برای آنان که دکه‌ای بگیرند و چیزی بفروشند و تامین معاش کنند و حتا با «دیگری‌»های شهر معاشرت کنند، و هم براش دولت محلی، که نشان دهد که مالیاتی را که اخذ می‌کند، برای خود مردم مصرف می‌کند. اما می‌توان مساله را کمی پیچیده‌تر نیز دید و بدان اندیشید.

حمید عنایت، در کتاب بنیادهای فلسفه سیاسی غرب، از ماکیاولی نقل می‌کند که مردمان از خوشی و آسایش خسته می‌شوند، همچنان که اندوه و رنج، آزارشان می‌دهد. به گمان من، انسانِ مدرنِ محصول نظام بازار، از شدت کار خسته می‌شود، و شادی را سوژه‌ای کمیاب درمی‌یابد. در کشورهایی مانند سوئیس، دولت‌های محلی به این موضوع واقف اند. اگر هانری لوفور از حق به شهر سخن گفته است (با آن افکار کژ و بی‌قواره‌ی سوسیالیستی‌اش) می‌توان گفت که سوژه‌ی مدرن، حق به شادی را خواسته‌ی خود می‌داند. بسا در شهرها می‌توان حقوقی داشت، اما شاد نبود.

 

آنورِ پُلی‌ها

رودخانه راین، با آب روشن و سبز سرنگش، از وسط شهر بازل می گذرد. به نظر می‌رسد که شهر قدیمی بازل، در جنوب این رودخانه است. به لطف امکانات دانشگاه، محل اقامت من در قسمت جنوب رودخانه، و در نزدیکی مرکز شهر بود. چند روز اول اقامتم اصلا به آن سمت رودخانه نرفتم. جنوب رودخانه همه چیز خلوت، شیک، و تمیز است. داراترها اتومبیل‌های گران قیمت دارند: لامبورگینی، مک‌لارن، بنتلی، استون مارتین، ... . مغازه‌ها و رستوران‌های بخش جنوبی راین، اغلب شیک و بسیار مرتب هستند. نورپردازی ویترین‌ها شاهکار است. گرافیک‌های ساده و مینیمالیستی.

 اولین آخر هفته، فرصتی یافتم که به سمت شمال رودخانه راین بروم. وقتی از پل تاریخی شهر گذشتم و به آن سمت رسیدم، یک آن حس کردم که شهر جدیدی را یافته ام. شمال رودخانه بازل، صمیمی‌تر، گرم‌تر، پر جنبش‌وجوش تر بود. خوب که نگاه کردم، متوجه شدم که اکثر ساکنان این بخش از بازل، مهاجر هستند. موسیقی انواع زبان‌ها به گوشم می‌خورد. حتا یکبار فارسی شنیدم. یک دختر ایران مشغول صحبت کردن به فارسی با تلفن بود. اسپانیایی هم زیاد به گوش می‌خورد. رستوران‌ها ارزان‌تر و برندهای لوکس کمتر بود. متوجه شدم که شهر به دو قسمت تقسیم شده است: این‌ورِ پل و آن‌ورِ پل.

آن‌ورِ پل برایم بیشتر حس ایران داشت. روزهای اول تصورم این بود که مردمانش گرم‌تر برخورد می‌کنند؛ که البته تصور اشتباهی بود. یکبار یک فروشنده اهل کوزُوو چنان برایم درد و دل کرد که فراموش نمی‌کنم. گفت که ما اروپای شرقی‌ها شبیه شما ایرانی‌ها هستیم. ما ریشه‌های مشترک داریم. ما صمیمی و گرم و اهل خانواده هستیم. به همدیگر اهمیت می‌دهیم. بعدها فهمیدم آن‌ورِ پلی‌ها هم صمیمی و گرم و خانواده‌دوست هستند. حتا شاید باکیفیتی بالاتر و عقلانیتی سوئیسی.

آن‌ورِ پل، یعنی شمال رودخانه راین، ماشین لوکس کمتر بود و بیشتر اسکودا و مدل‌های قدیمی مرسدس و فولکس و غیره دیده می‌شد.آن‌ور، همه چیز ارزان‌تر بود. و چه خوب!

 

هایدی

انیمیشن هایدی از انیمیشن های محبوب من در دوران کودکی بود. اینجا در سوئیس چند نسخه از آن فیلم ساخته اند. جزئی از تاریخ فرهنگی مردمان این کشور شده است. جالب آنکه وقتی به فرودگاه زوریخ وارد می‌شوید، هایدی در قطار آمدن‌تان را خیرمقدم می‌گوید. با تصاویری که قطار به دیوار بتنی تونل می‌اندازد. زیبایی ساده و مدرنیستی فرودگاه زوریخ، حیرت‌آور و تحسین‌برانگیز است. چنین عقلی، از هایدی هم پول درمی‌آورد.

این عقلانیت است که از گریندِوالد و لاترنبقونن و دریاچه لِ‌مان پول می‌سازد.

 

بانک؟ ایمیل بزن، پولت را بگیر.

وقتی به عنوان یک ایرانی به بانک می‌روی تا حساب باز کنی تا بتوانی در این شهرِ تا بن دندان مسلح به تکنولوژی، از بسیاری خدمات مدرن استفاده کنی و هنگام خرید دیگر در صف نایستی و خودت کالای خریداری شده را از زیر دستگاه رد کنی و خودت کارت بکشی، یا بلیط قطار را ارزان‌تر از اپلیکیشن بخری، فراموشت می‌شود که زیر شدیدترین تحریم‌های غرب هستی.

یک کارمند خاورمیانه‌ای که شبیهت باشد و بهت بر نخورد را می فرستند، و با کلی احترام و مقدمه چینی می‌گویند: «متاسفانه ایران تحریم است، و ما هم باید طبق قوانین فدرال کار کنیم. نمی‌توانیم برای شما حساب باز کنیم.»

دنیا بر سر آدم آوار می‌شود. نفت ما را می‌خورند تا در رفاه باشند، معادن ما را می‌بلعند تا صنایع‌شان بچرخد، نیروی انسانی ما را به کار می‌گیرند (البته اگر کیفیتی داشته باشند!)، بعد می‌گویند شما تحت تحریم‌های امریکا هستید. تنها یک چیز به یاد آدم می‌افتد: «از اینجا رانده، از آنجا مانده»!  آدم می‌ماند از کدام سمت احساس نفرت کند. منِ خاورمیانه‌ای، کجای سرنوشتم را خودم انتخاب کرده ام، که امروز باید اینگونه زیر فشار باشم؟

حساب بانکی بیش از هر چیز برای دریافت مبلغ بورس تحصیلی‌ لازم بود. وقتی به مسئول مربوطه در دانشگاه ایمیل زدم که به عنوان یک ایرانی چنین مشکلی دارم، در پاسخ گفت: «قبلا هم با ایرانی‌ها همین مشکل را داشتیم و جدیداً روس‌ها نیز سر مساله‌ی اوکراین مشکلات مشابهی دارند. می‌خواهید فعلا مبلغ را نقدی دریافت کنید تا شاید بعدا مشکل حل شود؟» من هم که مرعوب از گرانی‌های بی‌حد سوئیس، گفتم چرا که نه! هر چه سریع‌تر بهتر.

آیا در ایران امکان دارد که یک کار اداری و غیر درسی دانشگاهی از طریق ایمیل حل شود؟ آیا امکان دارد که با ایمیل بتوان مبلغی را از دانشگان تهران گرفت؟ دانشگاه شهید بهشتی که بماند! یک روز بعد مسئول مربوطه ایمیل زد که فلان روز سر فلان ساعت برای شما مناسب است که به امور مالی دانشگاه به آدرس فلان مراجعه کنید تا نقدا کمک هزینه را دریافت کنید؟

وقتی به امور مالی رفتم، کارمند مربوطه تا مرا دید لبخند زد و گفت: «بهراد؟ منتظر شما بودم.» بعد یک فرم به من داد که مشخص کنم از هر نوع اسکناس چه تعدادی میخواهم! پاسپورتم را گرفت و سریع کپی کرد و با کلی غذرخواهی از بابت گرفتاری در بروکراسی قمست مالی دانشگاه، پولم را داد و با روی خوش بدرود گفت. کل این پروسه ده دقیقه هم طول نکشید. پیش خودم گفتم: نمیدانی بروکراسی چیست!

اگر بانک‌ها حس بد به من دادند، دانشگاه این حس را داد که شخصیت مهمی هستم. من برای دانشگاهی که برایش پژوهش میکنم مهم بودم. شاید اگر برای بانک‌ها نیز آورده‌ای داشتم، چشم بر روی ملیت‌ام می‌بستند!

 

تک‌درخت

سوئیس بسیار شبیه گیلان و مازندران و غرب گلستان است. همه جا درخت، جنگل، سبز. رطوبت بالا و شرجی. این را باغبان باغ گیاه‌شناسی دانشگاه بازل نیز به من گفت. گفت من در کتاب‌ها خوانده ام که سوئیس شبیه مناطق شمالی ایران است. بعد گفت: «شما آنجا یک باغ گیاه‌شناسی بزرگ هم در تهران دارید.»

چشمانم گرد شد: «بله! خیلی هم عظیم. گشتن در آن چندین ساعت طول می‌کشد.»

بعد کاکتوس‌های بسیار زیبا را نشانم داد و همانطور که لبخند سُریده بود بر لبش تا مرواریدهایش را به نمایش گذارد، پرسید: «کاکتوس هم دارید؟»

پشت سرم را خاراندم: «تا جایی که یادم می‌آید کاکتوس ندیدم. شاید برای اینکه گیاه بومی ایران نیست. اطلاع دقیقی ندارم.»

گفت: «من از گیاهان بیابانی که در شرایط سخت دوام می‌آورند خوشم می‌آید. آنها گیاهان محبوب من هستند.»

برایم گیلان و مازندارن زیبا هستند، چون وقتی از جاده چالوس یا جاده قزوین به رشت به سمت شمال می‌روم، از میان پوشش گیاهی اندک البرز جنوبی  با سنگ‌ها و صخره‌های استوارش عبور می‌کنم، سبزی شمال به چشمم می‌آید. تنها در این تضاد است که هم سنگ زیبا می‌شود، هم جنگل. اما واقعیت این است که بیش از هر چیز در سوئیس دلم برای طبیعت ایران تنگ شد. دلم برای دیدن تک‌درخت در میان کوهستان یا دشت تنگ شد. برای تک‌درختی که در برابر سختی و تنهایی دوام آورد، و سایه ارزانی کرد.

دلم برای عباس کیارستمی هم تنگ شد.

در عین حال حسرت میخورم که چرا مانند سوئیسی‌ها به طبیعت‌مان بها نمی‌دهیم. شگفتا که در تخریب می‌کوشیم!

وقتی کودک بودم، کل نوار شمالی کشور را بارها با خانواده‌ام طی کردم. از رشت تا گرگان. آبادی بود، بعد شالیزار، بعد دوباره آبادی. اما امروزه اینطور نیست. شهر است. بعد ساختمان‌های دو طبقه دو طرف جاده‌ای که کنارش پر است از پلاستیک و ته‌سیگار، و بعد دوباره شهر.

اما این ساختمان‌های دو طبقه خود داستانی دارند. شیوه‌ی مطلوب زندگی مردمان آنجا را نمایان می‌سازند: مغازه‌ای هم‌کف، خانه‌ای بالای آن، و پشتش زمینی کشاورزی یا حیاط. در مغازه یا برنج می‌فروشند، یا بقالی است، یا سفره‌خانه، یا تعمیرگاه اتومبیل‌های سبک یا سنگین. اما هیچ چیز قواره و نظم و قاعده ندارد. آنچه که سوئیس را زیبا کرده است، نظم است، قاعده است، و پاکیزگی بی اندازه‌.

شمال ایران، بی‌نظمی است؛ آلودگی‌ است. هر کس برای خودش، امپراطوری خودش را دارد. این را نباید به پای آزادی گذاشت. این هرج و مرج است. نابخردی است.

می‌ترسم که مسئولی از مسئولان بی‌شمار ایران، این متن را بخواند، و بعد فردا در جلسه‌ی صبحانه‌ی کاری که بوی ترش پنیر و بربری در آن پیچیده است و بعضی‌ها ملچ‌مولوچ‌کنان فضل(ـه) می‌پراکنند، دستور دهد که کارگروهی برای سامان‌دهی سکونتگاه‌های میان‌راهی استان‌های شمالی تشکیل دهند، متشکل از ده‌مقام و مسئول، تا در این زمینه تصمیم‌گیری کنند. بعد هم بودجه‌ای بگیرند که «سامانه‌ی یکپارچه‌ی ساماندهی سکونتگاه‌های بین‌شهری نوار شمالی (سیسّبنش)» را راه اندازی کنند، و بعد به مردم بگویند تا در آنجا ثبت نام کنند، تا همه چیز سامان یابد!

آه‌ که دلم جنگل نمی‌خواهد. دلم همان تک‌درخت‌های مغرور و بخشنده را می‌خواهد. دلم صخره می‌خواهد. بیابان زیباست. بیابان واقعا زیبا ست؛ اگر خردمندانه با آن رفتار شود. کوهستان زیبا ست. اگر خردمندانه با آن رفتار شود. خرد زیباست.

 

حالا باشه! مگه چی می‌شه؟

روز اول ورودم به مهمانخانه‌ی اساتید دانشگاه بازل، خانم اُلسِن، بانوی بسیار خوش‌روی دانمارکی، آمد تا خانه را تحویلم دهد و فرم های امضا شده‌ای که تایید می‌کند چه وسایلی در داخل خانه هستند را از من بگیرد. وقتی همه کارها تمام شد، به سقف اشاره کرد و سیم های بیرون زده از سقف لوسترِ سوئدی را نشانم داد و گفت می‌ماند کاور این قسمت که پسفردا ساعت 11 توسط برق کار درست می شود.

نگاهی به سیم‌ها کردم و به نظرم خیلی طبیعی آمد. چه قرتی بازی‌ها! خلاصه پسفردا آمدند و کاور مخروطی شکلی که سیم‌های از سقف آویزان را می‌پوشاندند را گذاشتند و رفتند، بی آنکه من در خانه باشم. یک هفته بعد، ایمیلی از طرف خانم السن دریافت کردم مبنی بر اینکه کاور نصب شده، به رنگ سیاه است، و هفته بعد روز پنجشنبه که تمیزکار در خانه خواهد بود، ساعت 12 برقکار می آید و کاور سفیدی را جایگزین خواهد کرد. چراکه سقف سفید و لوستر سفید است، وکاور هم باید سفید باشد تا از نظر بصری همه چیز مرتب باشد.

من به فکر فرو رفتم که همین ریزه‌کاری‌ها و دقت به جزئیات است که سوئیس را یگانه کرده است. و الا نه خبری از کاشی‌کاری‌های فیروزه‌ای دلربا است، و نه حتا به جز در بافت تاریخی، خبری از تزئینات معمارانه. اما همه چیز پاکیزه و منظم جلوه می‌کند. یحتمل اگر ایران بود، می‌گفتند: «حیف نیست کاور نو سیاه را برداریم؟ حالا بود. چی می‌شد؟ این همه مدت سفید بود، حالا سیاه باشد. اصلا دیده نمی‌شود.»

آنها به جزئیات، مانند یک ویراستار می‌نگرند! جزئیات زیبایی‌ساز است. جزئیات نظمِ کل را می‌آفریند.

سوئیسی‌ها این سوال سمّی را نمی‌پرسند که «مگه چی می‌شه؟» این «مگه‌ چی میشه‌»ها جمع می‌شوند، و به ناگاه می‌شود  هرج و مرج و دلزدگی. حتا برای چیزی به این کوچکی.

گمانم که ما کلا حتا برای چیزهای بزرگ این «مگه چی می‌شه» را از خودمان نمی‌پرسیم. امروز که خبر آمدن کریستیانو رونالدو با تیم النصر عربستان به ایران را دیدم و تصاویر هجوم طرفداران او به هتل اسپیناس پالاس و بی‌نظمی و بی‌برنامگی را دیدم، بیشتر یاد دقت‌نظر خانم السن درباره‌ی لوستر اتاق 27 متری ام در بازل افتادم.

 

امنیت شهر و مستان آخر هفته. گداهای وسط شهر.

تصویری که برخی افراد از شهرهای اروپایی در ذهن دارد، گاه بسیار خیالی است و این محصول جامعه ای است که مردمانش ارتباط اندکی با دیگری‌های جهان دارند. آیا تحریم‌ها و وضعیت اقتصادی بد اثر ندارد؟ دست کم بر ذهنیت‌ها اثر دارد.

بسیاری فکر می‌کنند که اروپا مهد تمدن است و شهرهایش بسیار تمیز و مردمانش همه فرهیخته و امنیت بسیار و همه در رفاه. وقتی میخواستم رهسپار سوئیس شوم، بسیاری می‌گفتند: «داری می‌ری بهشت.» اما چنین نیست. آیا در بهشت گدا و فقیر است؟ آیا در بهشت نیمه‌شب، جوانانی که سر از باده سنگین کرده اند، شیشه را وسط خیابان می‌شکنند و قهقهه‌ و عربده می‌شکند از خوشحالی اینکه شاید ماشین کسی پنچر شود؟ البته اغراق نباید کرد. این اتفاقات بسیار نادر اند و من در طول اقامت یکساله ام، تنها دو سه بار چنین صحنه‌هایی را دیدم.

شهر بازل قطعاً شهر امنی است؛ مخصوصاً با مترِ یک تهرانی! درِ حیاط خانه ما که همیشه باز است. هر از گاهی غریبه‌ای هم داخل می‌آید و از باغچه و حیاط بسیار بزرگ آن دیدن می‌کند، و اگر ساکنی را هم ببیند سلامی می‌دهد و می‌رود. اما در شهر گدا هست. در قسمت‌های توریستی شهر، البته به ندرت، به گداهای مودبی برمی‌خورید که دست دراز می‌کنند تا شاید سکه‌ای بگیرند. نه پاپیچ می‌شوند و نه گیر می‌دهند.

اختلاف طبقاتی همه جا هست. فقط کافی است که به جای آنکه مثل توریست‌های سرخوشی که فقط مصرف‌کننده‌ی بزک و جونده‌ی تاریخ هستند، نبود و رفت به کمی دورترها، به حواشی شهرها، تا مسکن‌های ساده، اتومبیل‌های فرسوده (البته نه در قیاس با مفهوم فرسودگی در ایران)، و افراد فقیرتر را دید. برخی بهتر بلد هستند که آسیب‌های سرمایه‌داری را پنهان کنند، برخی بهتر بلدند که اختلاف طبقاتی را کاهش دهند، و برخی هم هیچی بلد نیستند.

بیمه‌های خوب، شغل‌های خوب با درآمدهای کافی. سوئیس این‌شکلی ست.

 

ابر و باد و مه و خورشید و فلک

وقتی برای کار پژوهشی ارزش قائل باشند، به تو پول می‌دهند و جز آن بهترین کامپیوترهای مدرن را نیز در اختیارت می‌گذارند. انواع لوازم تحریر و پرینتر رنگی مجانی هم همیشه هست. اینکه نامه را بگیرند و برایت پست کنند، امری عادی است. اما انتظار یک چیز را نداشتم. و آن اینکه کتابی را در سایت کتابخانه دانشگاه ببینم که در کتابخانه‌ دانشکده‌ای است که نیم ساعت تا آنجا راه است، و بتوانی درخواست بدهی که آن کتاب را برایت بیاورند در کتابخانه‌ی دیگری از دانشگاه که دوست داری، تا تحویل بگیری و هر جایی هم که خواستی پس بدهی. مهم ترین ثروت یک پژوهشگر، وقت او ست، و در سوئیس، کشوری که بهترین ساعت‌های جهان را می‌سازد، به وقت اهمیت می‌دهند. اما ما ... به خود ساعت و تعداد برلیان‌هایش و بدنه‌ی طلا یا نقره و ... به برندِ آن!

وقتی در حال ترک ایران بودم، بسیاری از دوستانم به من گفتند که برایمان ساعت بیاور، پولش را می‌دهیم. یک دوست فرهیخته‌ی نویسنده‌ی شاهنامه‌پژوه بود که گفت: بعداً برایم از تجربه‌هایت بگو.

یکی دیگر از وجوه اهمیت دادن به وقت پژوهشگر، دادن کلید به او ست. با کلید و کارت دانشجویی، هر موقع از شبانه روز و در هر روزی، می‌توانی وارد دانشکده شوی، از درهای بسته عبور کنی، و بروی پشت میزت بنشینی و کار کنی. هیچ روزی در سال برای تو تعطیل نیست؛ هیچ دری بسته نیست.

اما فقط این هم نیست. VPN دانشگاه نیز بخشی از اهمیت دادن به وقت پژوهشگر است. نیمه شب کاری داری که یک آن به ذهنت رسیده؟ یا خواب از سرت پریده؟ پرسشی ذهنت را مشغول کرده؟ دنبال مطلبی می‌گردی؟ بلند شو، با VPN دانشگاه به سایت کتابخانه برو، و چنین فکر کن که داخل خود دانشگاهی و از اینترنت دانشگاه استفاده میکنی. به جهان گسترده‌ی علم و شبکه‌ی مجلات و نشریات علمی، وصل می‌شوی. تو فقط اراده کن. همه چیز در کارند تا تو چیزی به دانش بیافزایی و غفلت نکنی.

بارها و بارها شده که استاد دانشگاهی در تهران با من قرار گذاشته باشد و مرا کاشته باشد و بعد بگوید «ببخشید کاری پیش آمد!». به همین سادگی! از مدیران و کارمندان کشوری که استادش اینقدر به زمان اهمیت نمی‌دهند، چه باید انتظار داشت؟

بتن را می‌شناسیم.

از زیبایی‌های شهرها و ساختمان‌های سوئیس، آنهایی است که با بتن کار شده است. سوئیسی‌ها بتن را به خوبی می‌شناسند و مدرن‌ترین و شیک‌ترین ساختمان‌های بتنی را می‌سازند و به نحوی هنرمندانه آن را با شیشه درمی‌آمیزند. کرم‌خوردگی بتن در هیچ جایش دیده نمی‌شود. گوشه‌ی تیزی به چشم نمی‌آید. تمام لبه‌ها یا گرد شده اند یا پخی خورده اند. کاری چنین با ظرافت با بتن، کار کسانی است که توجه به جزئیات را بلد هستند.

وقتی به زیبایی ساختمان‌های بتنی‌ آنها می‌نگرم، از خودم می‌پرسم چه بلایی سر ما آمده است که در ایران با بتن چنین بد عمل می‌کنیم؟ قالب‌گیری‌های کثیف، کژ، کرم‌خوردگی‌های وحشتناکی که با ملات سیمان پر می‌شوند و بعد رویشان گونی خیس می‌کشند، ... . در نیمه‌ی اول دهه هشتاد خورشیدی در زنجان، در خیابان سعدی وسط، کنار داروخانه‌ی دکتر عتیق، شاهد این بودم که بتن ستون را را بیل از زمین برمی‌داشتند و پرت می‌کردند درون قالب.

بی‌شک سوئیسی‌ها نظارت بر کار را می‌دانند، و البته، احتمالا بدون نظارت هم کارشان را دقیق انجام می‌دهند. ما هیچ کدام از این دو! ما نه تنها برای شهرمان دل نمی‌سوزانیم، که برای کار خودمان هم اهمیتی قائل نیستیم. شاید به این دلیل که ما چیزی به اسم «جامعه» نداریم که مفهوم منفعت عمومی را دریابیم، بلکه مجموعه‌ای از افرادیم که منفعت فردی کوتاه‌ مدت را درنظر می‌گیریم؛ یا در بهترین حالتی رفتارمان، رفتارِ «جماعت»ای است. چون حتا اگر در منافع فردی‌مان هم دیدی بلند مدت داشتیم، باز چنین عمل نمی‌کردیم.

 

کارت دانشجویی در سرزمین عجایب

وقتی که منشی دانشکده به من کارت دانشجویی را داد، دیدم که کارتی است با عکس و نامم. اطلاعات دیگری از من روی کارت نبود. کاغذی در پاکت به همراه کارت بود که در آن راهنمایی کرده بود که کارت را به دستگاهی در ساختمان اصلی دانشگاه وارد کنم تا اطلاعاتِ بیشتر، خود به خود روی آن هک شود. روی کارت و پشت آن، دو نوار سفید رنگ وجود داشت که طبق توضیحات داخل کاغذ و در سایت دانشگاه، اطلاعات اضافی دانشجوی روی نوار سفید روی آن هک می‌شد و نوار پشتی محل امضای من بود.

کارت را بردم و داخل دستگاه گذاشتم و روی آن هک شد: مسدود شده. با تعجب به منشی ایمیل زدم و او را در جریان گذاشتم. ساعتی نگذشته بود که پاسخ آمد که ببخشید و غذرخواهی بسیار... اشتباهی از سوی بخش IT بود و شما فردا مجددا کارت را داخل دستگاه بگذارید.

تمام شب در این فکر بودم که این نوشته ی روی کارت چه می‌شود؟ این «مسدود شده» پاک می‌شود؟ فردایش کارت را گذاشتم، 25 ثانیه بعد کارت را تحویل داد. «مسدود شده» پاک شد، و نوشته‌ی جدیدی روی آن ظاهر گشت. شگفتا!

 

هم‌تاریخِ شیرین بیان

در ماه اول حضورم در  دانشگاه، متوجه شدم که همه از پیش من را می‌شناسند. گویا سنت‌شان است که افراد جدید را به خوبی بشناسند. این را از سوال‌هایشان می‌شد فهمید. در اتاق مجاورِ اتاقی که من در آن کار می‌کردم، فردی بود با چهره‌ای شبیه ترک‌های آسیای میانه. «بوتا» همواره به گرمی به من لبخند می‌زد و سلام می‌کرد و روز خوش می‌گفت. من هم فکر کردم که او مثل بقیه، از روی آشنایی مختصر چنین می‌کند.

روز اول از ماه دوم حضورم در دانشگاه، وقتی برای نوشیدن یک فنجان قهوه به طبقه‌ی آخر ساختمان رفتم، دیدم که این خانم نشسته است و در حال نوشیدن قهوه است. تا مرا دید باز به گرمی سلام کرد و بر خلاف سوئیسی‌ها و آلمانی‌ها، سر صحبت را باز کرد. من هم خوشحال که بالاخره کسی را یافتم که کمی گرم با من برخورد کند، شروع به صحبت کردم. چندی نگذشته بود که یکباره دیدم ایشان به زبان شیرین‌تر از عسلِ فارسی سخن می‌گوید، آن هم با لهجه‌ی طنازانه‌ی تاجیکی. اما شگفت آنکه او قزاقستانی بود. فردی که برای یاد گرفتن فارسی، معلم گرفته بود. او گفت که اولین برخودهایش با فارسی، از دیدن فیلم‌های فارسی شروع شده بود. گفت که سینمای ایران قطعا یکی از بهترین‌های جهان است. شنیدن این حرف از زبان کسی که مسلط به زبان روسی و انگلیسی بود و سالها در انگستان درس خوانده بود و سینمای غرب را هم می‌شناخت، قند را در دلم آب کرد. بعد از لطافت زبان فارسی گفت و از زیبایی  بی حد شعر فارسی.

بسیاری از جوانان ایرانی را می‌شناسم که فارسی را زبانی نادقیق می‌دانند و در صحبت کردن از واژگان انگلیسی و فرانسوی استفاده می‌کنند. کسانی را هم می‌شناسم که با اینکه حرفه خودشان در سینما و تدوین و کارگردانی است، سینمای ایران را بی‌مایه می‌پندارند. این همه کژ اندیشی از حقارتی است که به نادرست و به خاطر شرایط تاریخی حس می‌کنیم. ملتی که بزرگی را فراموش کرده ایم. من در سوئیس، در کشوری که جمالزاده بیشترین سال‌های عمرش را آنجا بود و در نوشته‌های دلکشش بارها ثابت کرد که «فارسی شکر است» به عظمت تمدن ایران بیش از پی آگاه شدم. شب که به خانه رسیدم، تنها کتاب غیردرسی ای که با خود از ایران آورده بودم را گشودم و چند خطی خواندم: «کلیله گفت: ...»

ناگفته نماند، که یک روز، به قصد قبر جمالزاده، راهی ژنو شدم. جمالزاده مرا کتابخوان کرده بود، و سوئیس بودنم به خاطر او بود.

 

منطق هر کی هر چقدر میتونه فرو کنه

فروشگاه های بازار آزاد در سوئیس، یه منطق دارند: هر جنسی را هر چقدر خواستی بفروش. مشتری باید عاقل باشد. مایع ظرفشویی مشخصی را در آلمان خریدم 1.3 یورو، در سوئیس در دو فروشگاه دو قیمت به کل متفاوت دیدم: 3.5 فرانک و 1.5 فرانک. همان مایع، بدون تردید. در سوئیس هر خریداری باید خودش حواسش جمع باشد! حالا حساب کنید که پیری باشید که منزل تان نزدیک فروشگاهی است که این جور جنس ها را گرانتر می‌فروشد. حرکت هم برای شما دشوار است. این منطق، منصفانه نیست. در فروشگاه های ایرانی هم موارد مشابهی رخ می دهد.

تصور می‌کنم که وضع ایران بدتر است. چرا؟ چون ممکن است که مثلا فروشگاهی زنجیره ای برود با کارخانه ای صحبت کند وقراردادی ببندد که برایش کالایی تولید کند، ارزانتر، اما با کمی کیفیت پایین‌تر و کارخانه قبول کند. بعد در فروشگاه برچسب 20% تخفیف بزنند! در سوئیس برندهایی مانند coop، Migros، و Lidle  هر کدام برند خود را پشت موادی که به سفارش آنها تولید شده است برندشان را کارخانه چاپ می کند. این چنین، آنکه میگرو-کوآلیتی است با آنکه کوپ-کوآلیتی است، معنا دار می شود.
 

-- 

شاید بعدها به این متن افزودم

​یادداشت‌ها